پولس مشایخ کلیسای افسس را گردآورده، به ایشان یادآور میشود: ” پس نگاه دارید خویشتن و تمامی آن گله را که روحالقدس شما را بر آن اُسْقُف مقرّر فرمود تا کلیسای خدا را رعایت کنید که آن را به خون خود خریده است.” (اعمال۲۰: ۲۸) افزون بر این آیه، با توجه به ادعاهای ضمنی عیسی مبنی بر الوهیت خویش که در تعالیم و اعمالش منعکس گشتهاند، میتوان، به همان شکل که پولس رسول به کشیشان یادآور گشت، چنین ادعا کرد که “خدا برای کلیسای خود مرد.”
مشکل فلسفی
همانقدر که این گزاره “خدا برای گناهان ما مرد”، گیرا و کتاب مقدسی است، (حتی بسیاری از این نوع بیان در بشارتهای خود بهره میجویند) به همان اندازه نیز از تناقض ظاهری، نهفته در این جمله نمیتوان گریخت. آیا خدا، این وجود الهی که به تعبیری جاودانه بوده و خود منشا و منبع حیات میباشد، میتواند از هستی ساقط گردد؟ آیا میتوان آگاهانه از چنین بیانی هنگام گفتگو در خصوص شخص دوم تثلیث استفاده کرده، به او شرایط، تجربیات و مفاهیمی را الصاق نماییم که تنها در بستر آفرینش معنی یابد؟[1] این سخن به همان اندازه نامفهوم است که گوییم: مربع دایرهای شکل! ترکیب و ارتباط این دو ویژگی که ذاتا متفاوت هستند، شایسته یک ذهن هوشمند نیست. مسیحیان همواره به خاطر داشتن چنین عقیدهای، مورد انتقاد قرار گرفتهاند. عقیده مرگ پسر خدا بر روی صلیب، پیوسته توسط یهودیان و بتپرستان مورد تمسخر و توهین قرار گرفته است. مومنین تلاش کردهاند تا با انتساب انحصاری مرگ به ذات انسانی و پرورش آموزه لایتغیر بودن خدا، از الوهیت شخص دوم تثلیث پاسداری نمایند.
تغییرناپذیر بودن خدا
معضلی که مسیحیان با آن روبرو هستند مسئلهای چالشانگیز است. از یک سو، این عقیده که خدا تغییر میکند را وا میزنند و از طرفی دیگر، برآن میشوند تا به زبان کتاب مقدس و مفهومی که کلام از خدا معرفی میکند، متعهد باشند. بسیاری از مسیحیان اعلام میکنند که تغییر ناپذیر بودن خدا برای ماهیت او ضروری است. زیرا خدا نیز این موضوع را از زبان پیامبر خود ملاکی میگوید: زیرا من كه یهوه میباشم، تبدیل نمیپذیرم و از این سبب شما ای پسران یعقوب هلاك نمیشوید. (ملاکی ۳: ۶) بین آفرینش و آفریدگار، تمایزی واضح و بنیادی وجود دارد. اولی در معرض فساد و تغییر است و اما دومی ظرفیت تغییر را ندارد. یعنی تغییر پذیر نمیباشد. نتیجه این است که کمال خدا، تغییر ناپذیری او را ضرورت میکند. مفهوم تغییر و گنجاندن آن در باور مسیحیان در خصوص خدا، آنها را با مشکلات متعددی روبرو میسازد که مومنین را وا میدارد تا تعریفی نوین و متفاوتی از همه صفات الهی ارائه دهند.
. تاثرناپذیری خدا
برخی معتقدند که نتیجه پذیرش لایتغیر بودن خدا، چیزی جز تاثرناپذیر بودن وی نیست.[2] این بدان معنی است که خدا احساسات را تجربه نمیکند و رنج نمی برد. او از رنج مصون است. اگر خدا تغییر کند، بنابراین او کامل نیست. در نتیجه، مفهوم مرگ خدا تغییر غایی است که خدا را از عرش الهیاش فرو میاندازد. اسپرول معتقد است که وقتی از مرگ بر روی صلیب صحبت میکنیم، باید به ذات انسانی خدا آن را نسبت دهیم و هرگونه سردرگمی در این موضوع اساسا بدعتهای کهن تئوپاسیاتیسم و پاتریپاسیانیسم[3] را احیا خواهد نمود.[4]
او همچنین میگوید که “نباید گفت که این شخص دوم تثلیث است که مُرد. فرض این باور بر آن است که وجود خدا تبدیل یافته است. . زیرا درک ما از تثلیث این است که سه (شخص) دارای یک ذات هستند و گرچه تفاوتهایی بین اقنوم تثلیث وجود دارد، اما این تمایزها به این معنی نیست که تفاوتی در هستی و جوهر وجود دارد. (باید توجه داشت که) مرگ چیزی است که باعث تغییر در هستی شخص میکند”.[5] چارلز جی. رنی میگوید که اگر چه آموزه تاثرناپذیر بودن خدا فقط بشکل ضمنی در کتاب مقدس دیده میشود، اما با این وجود آن را غیرکتاب مقدسی نمیسازد. او اضافه میکند: ” چطور ممکن است که کسی از قدرت، خرد و نیکویی برخوردار باشد اما متحمل تغییر بسوی بدی گردد؟ خدا فسادناپذیر است، بنابراین نمیتواند بدتر شود. او لایتغیر است بنابراین، به هیچ وجه نمیتواند بهتر و یا بدتر شود. از این جهت متوجه میشویم که خداوند باید تاثرناپذیر باشد.[6] متیو بَرت، ایدهی رنج الهی را تایید نمیکند بلکه آن را خطرناک شمرده، بر این گمان است که چنین استدلالی به مراتب بیشتر به تک سرشتباوری (مونوفیزسیم)[7] شبیه است.[8]
طوماس اچ. مک کال با انتقاد از کسانی که تاثرناپذیری خدا را زیر سوال میبرند، میگوید: “به گفته بسیاری، خدای تاثرناپذیر “خدای فلاسفه” است، خدایی است که سرد و جدا است، ” محرک بیحرکت”[9] یا بزرگترین موجودی که میشود تصور کرد،[10] یا “کوه یخی که بزرگتر از آن را نتوان اندیشید”[11] با این حال، او این نوع گفتار را مغایر با عقیده کتاب مقدس در باب خدا نمیبیند.
با این همه برخی هم بر این باورند که پدران کلیسا ایده “محرک بیحرکت” را از فلسفه یونان به واژهنامه مسیحی قاچاق کردهاند. باورداشت ما در خصوص خدای تاثرناپذیر، انعکاس حقایقی نیست که کتاب مقدس به ما ارائه میدهد، بلکه سایه اندیشههای افلاطونی و ارسطویی میباشد که مفهوم کتاب مقدسی از خدا را تحت شعاع قرار داده است. آنچه کتاب مقدس از خدا به ما مینمایاند با آنچه فلاسفه مصور گشتهاند متفاوت است..
از آنجایی که فیلسوفان کمال را تاثرناپذیر و لایتغیر بودن میپندارند، بسیاری از مسیحیان به این نتیجه رسیدهاند که خدای کتاب مقدس نیز اینچنین است.[12] شماری از متفکرین مسیحی برای درک و تعریف خدا از چنین مفاهیمی فلسفی یاری میجویند. خدایی که ویژگیهای موجود والایی را دارد که در دستهبندیهای فیلسوفان بزیبایی جای میگیرد. گونزالز درکتاب خود، تحت عنوان “داستان تاریخ کلیسا” میگوید که ایشان از دو ابزار برای آشتی دادن تصویری که کتاب مقدس از خدا میبخشد با مفهومی فلسفی از خدا که در حقیقت بر تاثرناپذیری وی تاکید میورزد ، بهره بردند.
یک رویکرد، تفسیر تمثیلی از متون دشوار کتاب مقدس بود. تفسیر تمثیلی کاربردی ساده داشت. هرگاه کتاب مقدس در مورد خدا چیزی میگوید که شایسته او نیست – منظور چیزی است که شایسته کمال وجود والا[13] نیست – بنابراین این متون را به معنای واقعی کلمه تفسیر نمیکردند. به عنوان مثال، اگر کتاب مقدس میگوید که خدا در باغ قدم میزند، یا خدا صحبت میکند، باید متوجه بود که خدای لایتغیر واقعا راه نمیرود و حرف نمیزند. چنین برخوردی از لحاظ عقلانی ارضا کننده بود. اما از نظر عاطفی این نیاز احساس میشد (که خدا دارای رنج را تجربه کند)، زیرا کلیسا بر این باور بود که انسان میتواند رابطه مستقیمی با خدایی برقرار نماید که دارای شخصیت است. زیرا که وجود متعالی که فلاسفه پیشنهاد میکردند وجه شخصی نداشت.[14]
میگلور از ما دعوت میکند تا از منظری دیگر بنگریم. او خاطرنشان میسازد که، ” عدم تجدید نظر و اصلاح عقاید در مورد تاثرناپذیر بودن، لایتغیر و قادرمطلق بودن خدا در پرتو انجیل[15]، آموزههای مسیحی در باب خدا را با پیام مسیح مصلوب ناساز میسازد.[16] افزون بر این، برخی از پدران بانفوذ کلیسا نیز با این دیدگاه موافق هستند. در واقع آنها بر تاثرپدیر بودن خدا تاکید میورزند. طرطولیان یکی از پدران کلیسا که در قرن سوم میزیست اینچنین میگوید: “خدا همه چیز را به نوع خود احساس میکند بطوریکه نمیتوان آن را با تجربه انسانی مقایسه نمود و یا انتظار داشت که با ذهن محدود بشری قابل درک باشد. به عبارتی دیگر”خداوند رنج میبرد.” ما نه میتوانیم بفهمیم که او چگونه رنج را احساس میکند و نه میتوانیم آن را با رنج خود مقایسه کنیم.”[17]همچنین یورگان مولتمان میگوید که زمانی که صحبت از مرگ مسیح بر روی صلیب میشود، باید پرسش ریشهایتری پرسید. نباید بررسی این رویداد را تنها در رابطه تاثیر آن بر نجاتشناسی خلاصه کرد و تاملات خود را در این حیطه محصور نمود. مرگ مسیح را نباید تنها در خصوص پاسخ به مشکل گناه درک کرد. بلکه باید پرسید: “صلیب عیسی برای خود خدا چه معنی دارد؟”[18] آنچه افرادی نظیر مولتمان و رانر مطرح کردند در حقیقت زیر سوال بردن ایده تاثرناپذیر بودن خدا بود. ایشان بر این باورند که نگرش و تصویری که یهودیت از خدا به ما میبخشد، با آنچه فلاسفه پیشنهاد میکنند سازگار نیست.
روشن کردن آموزه مسیح
چنین منظری از خدا چالشی جدی برای متفکران مسیحی بوجود آورد. روشنفکرانی چون آریوس چنین استدلال کردند: “اگر پسر خدا حقیقتا خدا باشد، بنابراین خدا نمیتواند تغییرناپذیر باشد، زیرا پسر با ورود به تاریخ و تجربه رنج در بدن عیسی مسیح، تغییر کرده است.”[19]کلیسا الوهیت پسر خدا را تایید مینمود و در همان حال نیز نگرش تقلیلگرایانهی آریوس را برای رفع این مشکل محکوم نمود؛ ازاینرو لازم بود تا فهم بهتری در رابطه با طبایع پسر خدا ارائه میشد.
به هر حال، فلسفه یونان ابزاری مفید و مناسب برای برقراری ارتباط، تشریح مفاهیم و حتی درک راز انجیل بود. این زبان متعلق به زمان و مکانی بود که مسیحیت در بستر آن شکوفا میگشت. مخالفین آریانیسم، سوی افراطی این مسئله را که خدا را تغییر پذیر و تاثرپذیر میپندارند پیشه نکردند.[20] بلکه آنها بر پیش فرض خود که خدا را ناتوان از تجربه رنج و تغییر میانگاشت، تاکید ورزیدند و در همان حال، در پی ارائهی توضیحی در خصوص رابطه الوهیت مسیح با طبیعت انسانی وی که بر صلیب متحمل رنج گشت و مرد، بودند. راه حل، در وحدت طبایع بود. به گونهای که بتوان هر دو حقیقت را در یک دم، بدون به مخاطره انداختن این دو آموزه بیان نمود.
بیانات شورای کلسدان
عبارات شورای کلسدان در خصوص اتحاد طبایع الهی و انسانی مسیح اینگونه میگوید: ” همین مسیح، پسر، خداوند، فرزند یگانه در دو طبیعت شناخته می شود که این سرشت ها باهم اختلاط و آمیزش نمی یابند، تغییر نمی کنند، و از هم جدا نمیشوند. تمایز دو طبیعت به هیچ وجه، بر اساس اتحاد دو طبیعت مخدوش نمیشود، بلکه ویژگیهای متمایز کنند هر دو سرشت، محفوظ باقی میماند. هر دو طبیعت ، در یک شخصیت و یک اقنوم متحد میشوند. این طبیعت ها منشعب و تقسیم به دو شخصیت نمیشوند، بلکه باهم وجود پسر، فرزند یگانه، خدا، کلمه، خداوند عیسی مسیح، را تشکیل میدهند.” این زبان به روشنی اعلان میکند که اتحاد دو طبیعت کامل است. یکی با دیگری بدون اینکه آن را مخدوش سازد، در هماهنگی و اتحاد کامل بسر میبرد.
تاملات سیریل اسکندرانی با اعتقادات شورای کلسدان همسو بود و او نیز معتقد بود که بشریت مسیح به معنای وجود یک شخص مجزا نیست. اما در عوض لوگوس(کلمه)، از مجموعهای از خصوصیاتی پس از تجسم برخوردار گشته است … بنابراین خدا، لوگوس متولد گشته، لوگوس متحمل رنج شده، لوگوس بر روی صلیب مرد و برخواست.”[21] فرِد سندرز استدلال سیریل را اینگونه خلاصه میکند: “اگر آنکه بر روی صلیب مرد و درگذشت، شخص دوم تثلیث نبود، بنابراین آن مسیح توانایی نجات ما را نمیداشت. باید خون خودِ خدا بر روی صلیب ریخته میشد تا بتواند ما را بازخرید نماید.[22] درک سیریل از نجات و فهم کتاب مقدس او را واداشت تا در باب مرگ مسیح اینگونه سخن گوید. بدین سبب، برخی از مسیحیان با یادآوری اتحاد کامل تبایع بر این باورند که “خدا بخاطر اتحاد با مسیح، بر روی صلیب رنج میبرد.”[23]
بسوی تعریفی بهتر
به نظر میرسد پاسخ، پرسشی که در بالا ذکر شد و نویسنده در این مقاله به بررسی آن پرداخته است، در فهم رابطه سرشت انسانی مسیح با طبیعت الهی وی و همچنین سایر اقنوم تثلیث نهفته است. هرگاه در مورد خصوصیات الهی صحبت میکنیم باید آن را در رابطه با آموزه تثلیث بحث کرد و از بررسی جداگانه صفات الهی خودداری نماییم. در این رویکرد، شخص و کار مسیح نقش محوری را ایفا میکند که با توجه به آن نگرش تازهای از خدا به ما معرفی میشود. این چشمانداز، از دیدگاهی که یهودیت نسبت به خدا دارد؛ نگرشی که خدایی را میبیند که در طول تاریخ مشغول به امور بشری است، پیچیدهتر است. به همانسان از تعبیر یونانیان از خدا نیز که او را موجودی فراباشندهی مطلق که آفرینش او را هرگز لمس نمیکند میپندارند، پیچیدهتر است. هر رویکرد تقلیلگرایانهی دیگر به منظور وفادار ماندن به یک نظر بدون پذیرش هرگونه تغییر و اصلاحی، راز بزرگ تجسم و مرگ مسیح را نادیده میانگارد. و سرانجام آموزهای را شکل خواهد داد که در بدترین حالت آن، از مکاشفه کتاب مقدس فاصله جدی گرفته، و در بهترین وضعیتش، درک ما را از این موضوع تیره خواهد ساخت. اگر این استدلال را در مورد خدا و مرگ عیسی مسیح، در چند اصلی که در کتاب مقدس یافت میشود بتصویر کشیم، میتوان به روشنی گفت:
- هرچند اگر کتاب مقدس صریحا در مورد تغییرناپذیری خدا صحبت نمیکند، اما این مفهوم در این حقیقت، که خدا در وعدههایش همواره وفادار میباشد، قابل رویت است.[24] آیات بسیاری به این جنبه از وجود خدا اشاره میکنند. (عبرانیان ۱۳: ۱۸، ملاکی ۳: ۶، عبرانیان ۱: ۱۰-۱۲، تثنیه ۷: ۶-۹) تمایز بین آفرینش و آفریدگار ما را به این سوی هدایت خواهد کرد.
- عیسی مسیح رنج کشیده و بر صلیب مرد. (متی ۲۷: ۱-۵۴، مرقس ۱۵: ۱-۴۰، لوقا ۲۳: ۱- ۴۸، غلاطیان ۲: ۱۹: ۲۰)
- این دو حقیقت بوسیله واقعیت تجسم به هم مرتبط میباشند. (غلاطیان۴: ۴، اول یوحنا۴: ۲، لوقا۱: ۳۵)
مولتمان پرسشی نیکو میپرسد. او سوال میکند: صلیب عیسی برای خودِ خدا چه معنایی دارد؟ به عبارت دیگر، مسیح شناسی، همانطور که پیشتر هم ذکر شد، خداشناسی ما را جهت بخشیده، پاسخی به پرسشی که مولتمان طرح میکند ارائه میدهد. زمانی که در بحث مسیحشناسی به واقعه صلیب و رنج پسر خدا میرسیم، با توجه به اصل نخست[25] و وفاداری به آن، میتوانیم در باب تاثرپذیری الهی نیز بیاندیشیم و البته باید با هوشیاری به این گمانهپردازی روی آورد. این یک حقیقت است که خدا در جلال و کاملیت خود، مستقل و آزادانه از خلقت، وجود دارد زیرا خلقت به ارادهی وی در زمانی خاصی بوجود آمد. بنابراین، هرگاه از تاثرپذیری خدا سخن میگوییم باید اراده وی را در این باب در نظر بگیریم. منظور این است که خداوند تا آنجایی تاثرپذیر است که خود اراده نماید. تاثرپذیری وی داوطلبانه و آزادانه است. در اینجاست که مسیحیان میتوانند بگویند که خدا برای ما مرد و در عین حال از پارادکوسی که در این عبارت وجود دارد، آگاه باشند.
تناقضی در این رویکرد وجود ندارد (بلکه این تنها یک پارادوکس است). زیرا تجسم پسر خدا، تمام ناسازگاری را که در ایده رنج الهی وجود دارد بر میدارد. مسیح پلی است که ما از طریق وی تمام اصول زِبَریاد را به هم وصل کرده، آنها را به یک دم ادا مینماییم. تجسم و واقعهی صلیب، دو حقیقت متعال بودن خدا و توانایی انسان در تجربه رنج را، در یک رابطه رازآلود به هم پیوند میدهد. مسیحیان، چون آموزه صلیب، زمانی که در مورد مسیح صحبت میکنند، زبانی ترکیبی دارند. وقتی از مسیح صحبت میکنیم، منظور ما پسر خدایی است که متعال میباشد و زمانی که از عیسی صحبت میکنیم، منظور ما پسر تجسم یافته خداست.
پدران کلیسا مانند ایگناسیوس این راز را اینگونه بیان میکنند: “او که روحانی بود، در جسم بود و اويی که تاثرناپدیر بود، در تَنی تاثرپذیر بود. اويی که فناناپذیر بود، در بدنی فانی قرار داشت. با اینکه او حیات بود، اما در معرض فساد و تباهی قرار گرفت. تا جانهای بیمار ما را که بی خدا بودند و از شهوات رنج میبردند، از مرگ و فساد آزاد نموده و تا روحهای ما را شفا داده و بجهت سلامتی احیا نماید.[26]
شایسته است تا گفته طرطولیان را بار دیگر یادآور شویم که گفت: “خدا همه چیز را به روش خود احساس میکند، بطوریکه نمیتوان آن را با تجربه انسانی مقایسه نمود و یا انتظار داشت که با ذهن محدود بشری قابل درک باشد. به عبارت دیگر”خداوند رنج میبرد.” به نظر میرسد آنانی که تمایل دارند تا در بین مسیحی که رنج میبیند و مسیحی که خداست، تمایزی مشخص قائل شوند، ناخواسته به سوی زبانی گرایش مییابند که ذاتا نسطوری[27] است. آنها مایل هستند تا در وضعیتی قرار بگیرند که بتوانند صفات را به طور دقیق به طبعیتی از شخص مسیح نسبت دهند که به آن مربوط است.
مرزبندی در بیانات الهیاتی
بنظر نویسنده، در جایی که کتاب مقدس ضروری نمیداند، پرورش بیاناتی که به یک زبان دقیق و تعهد بیقید و شرطی گرایش دارد، لازم نیست. در واقع، درک دقیق موضوع و مشاهده صادقانه چالشهای کلیسا و مشاجراتی که پیرامون این موضوع است، ما را به سوی واژگان و عباراتی رهنمود میسازد که شورای کلسدان ارائه میدهد. فرمول غنی که در این اعتقادنامه بیان گشته، راهنما و مسیری است برای اینکه کلیسا در ایمنی در آن سفر نماید. آنچه کلسدان ارائه داد توضیحی کامل برای خلاصی از رمز و راز نبود. کلیسا بر آن نبود تا حجابی که جنبه متعال ذات الهی را که پنهان نموده است، از هم بدرد. این وظیفهای است که فراتر از قلمرو افریده است که البته ورود به آن جایز نیست.
با این حال، کلسدان، برای کلیسا مرزها را مشخص نمود. اعتقادنامهها به ما این امکان میبخشند تا به طور واضح و دقیق صحبت کنیم و ضمنا این فرصت نیز وجود دارد تا در حالی که کلیسا در باب شخص مسیح تامل مینماید، چند کلمهای نیز بر تفکرات پیشین خود اضافه نماید. اما به همان سان، اعتقانامهها به ما میاموزند که هنگامی که در خصوص امور الهی و واقعه با شکوه تجسم سخن میگوییم، در ترس و احترام به این امر مشغول باشیم. کلیسا فضای کافی را برای راز باقی گذاشته است تا روحیه پرستش و ستایش مومنین را برانگیزد.
جمع بندی
خلاصه اینکه، فیلسوفان گذشته و اصلاحگران دینی عصر مدرن، هر دو در تلاشند تا حجاب را کنار زده و به چشمان خدای نامرئی نظر کنند. نتیجه یا به تقلیلگرایی ختم شده و یا بهای نادیده گرفتن سِّر تجسم خدا، رخت الوهیت وی را از تنش کنده است. لازم به ذکر میباشد که بستری که این گفتگوها در آن صورت میگیرد، وزن هر کدام از اصولی را که گفته شد، تعیین مینماید.
هرگاه شخصی در نقش مدافع ایمان مسیحی با دنیای بیایمان وارد گفتگو میگردد، باید ساختار مباحثه را نیز در این رویارویی در نظر گیرد. احتمال دارد که چنین زمینهای او را به سوی رویکدری سوق دهد که بیشتر فلسفی است. در آن زمینه شاید تاثرناپذیری الهی باید تاکید گردد. اما وقتی این گفتگوها در میان جامعه مونین انجام میپذیرد، مکانی که عبادت و نیایش محرک این گفتمان است، مسیحیان باید اجازه دهند تا کتاب مقدس سخن گوید، زیرا کلام خدا چارچوب و ساختار واژگان ما را تعیین مینماید. در جامعه مونین، شاید وقتی صحبت از مرگ عیسی میشود، بتوان گفت که: “خدا برای ما مرد”
ادوین کشیش آبنوس زمستان ۲۰۲۰
[1] Sanders, F., Issler, K. D., & Bray, G. L. (2007). Jesus in trinitarian perspective. Nashville, TN: B & H Academic.p.14
[2] تأثرناپذيري، ديدگاهي كه معتقد است وقايع و رخدادهاي خلقت تأثيري بر خدا ندارند و اوهيچ تأثيري از آنها نمي پذيرد.
[3] رنج خداي پدر، مأخوذ از کلمه يوناني pater به معني پدر و pascho به معني رنج کشيدن، اين واژه به نگرشي اطلاق مي شود که بيانگر تجسم يک خدا (پدر) به شکل پسر است که از باکره به دنيا آمد، رنج کشيد و بر روي صليب مرد. اين ايده از سوي کليساي اوليه به عنوان نگرشي بدعت آميز رد شد. Theopassianism نیز به معنی رنج خدا است. theo به یونانی به مفهوم خدا می باشد.
[4] SPROUL, R. C. (2016). Truth Of The Cross, The. S.l.: LIGONIER MINISTRIES.p.159
[5] Ibid p.160
[6] Charles J. Rennie. Is Impassibility Really Biblical? Credo Magazine, Vol. 9, Issue1, 2019
[7] Monophysitism
[8] Barrett, M. (2019). None greater: the undomesticated attributes of God. Ada: BakerBooks.p.119-120
[9] محرک نخستین، یک مفهوم فلسفی است که توسط ارسطو به عنوان علت اصلی همه حرکتها در جهان توصیف شد. آنطور که از نام آن برمیآید، محرک بیحرکت چیزهای دیگر را حرکت میدهد اما هیچ عملی که باعث حرکت آن بشود رخ نمیدهد. Unmoved mover
[10] این عبارات روشی بود که فلاسفه در خصوص خدا برای توصیف ذات او صحبت میکردند
[11] McCall, T. H. (2012). Forsaken: the Trinity and the cross, and why it matters. Downers Grove, IL: IVP Academic.p.64
[12] González Justo L. (2010). Story of Christianity: the early church to the present day. Peabody, Ma.: Prince Press. p.159
[13] تنزیه
[14] Ibid.p.160
[15] در نظر داشته باشید که میگلیور، سرحد اندیشههای خود در این باب را کتاب مقدس قرار میدهد. برای میگلیور گمانپردازی که جدا از دادههای کتاب مقدس انجام پذیرد جایز نیست. به همین خاطر او به خوانندگانش یادآور می شود که این تفکرات باید در پرتو انجیل انجام پذیرد.
[16] Migliore, D. L. (2014). Faith seeking understanding: an introduction to Christian theology. Grand Rapids, MI: William B. Eerdmans Publishing Company.p.83
[17] GERALD BRAY · MARCH 27, 2019, ‘Impassibility in the Church Fathers Why the Great Tradition affirmed impassibility’ The impassibility of God, VOLUME 9, ISSUE 1
[18] Moltmann Jürgen, Wilson, R. A., & Bowden, J. (2015). The crucified God: the cross of Christ as the foundation and criticism of Christian theology. London: SCM.p.201
[19] Olson, R. E. (1999). The story of christian theology: twenty centuries of tradition & reform. Downers Grove: InterVarsity (Ill.).p.148
[20] آریوس در نهایت پسر خدا را الهی نمیدانست بلکه معتقد بود که او در واقع مخلوق است، بنابراین تغییر بر وی جایز است.
[21] Sanders, F., Issler, K. D., & Bray, G. L. (2007). Jesus in trinitarian perspective: an intermediate Christology. Nashville, TN: B & H Academic.p.101
[22] Ibid 106
[23] Paul S. Fiddes, The creative suffering of God (Oxford: Oxford University Press, 1988). p31
[24] منظور این است که لایتغییر بودن خدا از وفادری وی به وعدههایش استنتاج میشود.
[25] خدا تغییرناپذیر است
[26] Ignatius, “To the Ephesians,” in Ante‑Nicene Fathers, 1:vii.
[27] نستوریها بر این باورند که در عیسی مسیح “دو شخص” و دو طبیعت وجود داشت: طبیعت آدمی «عیسی» و طبیعت الهی، پسر خدا یا لوگوس. یعنی هر طبیعت در یک شخص متفاوت تجلی یافته است. تفکیک اشخاص نکته کلیدی این باور است.
منبع: وبسایت ادوین کشیش آبنوس